خلاصه داستان :
مادر نالان و کنان فوت شدن و هردو شریک یک درد مشترک هستند و مهم تر از همه از بچگی عاشق همند، اما یه مانع بزرگ بینشون هست و اون پدر نالان اقا عظمی هست! نالان دختر یک خانواده ثروتمنده و کنان یه جوون فقیر که عظمی اونو به فرزندی قبول کرده، این وضعیت برای اونها مشکل بزرگیه! و باعث میشه کنان تصمیم بگیره کاپیتان کشتی بشه و عمارت رو ترک کنه و نالان با چشم اشکبار اونو راهی کنه