خلاصه داستان :
لونت و سودا عاشق هم بودند و با هم ازدواج میکنند ولی ۱۸ سال قبل به دلیل اینکه لونت به خوشبختی کوچکی که با سودا داشته قناعت نمیکند از هم جدا میشوند. سودا دقیقا روزی که میخواسته خبر حامله بودنش را به شوهرش بدهد با حرف های جدایی ویران میشود و از دادن این خبر منصرف میشود و لونت از داشتن دختری به نام دفنه بی خبر می ماند. سال ها بعد دست سرنوشت دوباره این دو را با هم رو به رو میکند. سودا بدون اینکه خبردار باشد وارد زندگی لونت و همسرش آیلین میشود ولی دیگر برای کنار کشیدن دیر شده بود. برای لونت هم که سال ها بعد سودا را می بیند روزهای سختی در راه است…