خلاصه داستان :
یه دختر زیبا که همه چیز داره جذاب , شوخ , با کلمات خودش : خیلی خوشحالم که عاشق شدم . یک تصادف اتومبیل ناگهانی و قلبش برای چند دقیقه متوقف میشود . وقتی بیدار شه همه به همه اطمینان خاطر می دن , بسیار خوب . اما او میداند که این طور نیست . چون ماه آخر عمرش را به یاد ندارد ; یک ماه از عمرش از دست رفتهاست . پیشاپیش همه سرنخهایی که خودش را با عجله پوشیده از یک جزیره الب پیدا میکند هدایت میکند . یک گوشه عجیب و غریب و کثیف به او میگوید : مرا به یاد نمیآورید ? من مردی هستم که…