خلاصه داستان :
نجات و زوهال در یک سرای بزرگ شدن و در بچه گی عاشق هم میشن ولی هرگز به زبون نمیارن — نجات واسه دفن کردن عشقش در قلب سرای رو ترک میکنه و سال ها این دوعاشق نتونستن از یاد ببرن عشقشون رو –نجات جهانگرد میشه و دنیا رو میگرده تا فراوش کنه — ولی این طور نمیشه و همه چی تغییر مکنه و پدر نجات در حال مردنه و مادرش نامه میفرسته که برگرده و نجالت پدرش رو که از بچه گی دوست نداشته به بهانه دیدین زوهال برمیگرده —پدر نجات خیلی ثروتمنده و نجات اونو سال ها بعد میبینه و پشیمونی پدرش رو میشنوه ومادر ناتننی نجات میخوادثروت پدر نجات رو به نام خودش کنه و- نجات تو استانبول ماندگار میشه و یک رفیق به نام نامیک داره که اون نامیک با زوهال تازه آشنا شده و نجات نمیدونه با مادر ناتنی چیکار کنه و با عشق دفن شده در دلش که الان صمیمی ترین رفقیش با اون آشنا شده و….